loading...
عاشقانه
asal بازدید : 25 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (1)

(عزيزهميشگي دلم .....)

 

گوشيم زنگ ميخوره

آهنگ زنگ ميگه "تويي"!!!

ميدوم سمت گوشي

ديدن عكس واسمت بعد اين همه مدت روي صفحه ي گوشي مثل معجزه ميمونه...

تا ميام گوشي رو بردارم و بگم :جانم عزيز دلم

همه لحظه هاي نبودنت مثل فيلم از جلوي چشمم رد ميشه/

بالشمو ميگرفتم جلوي دهنم انقد ضجه ميزدم تا از حال برم ...

تا همه شبهايي كه مثل ديوونه ها تا صبح تو اتاقم راه ميرفتم و

با خودم درد ودل ميكردم..

همه ي اون الكي عصباني شدنام ...بي حوصلگي هام...دل تنگ شدنام ...

همه نا اميد شدنام و كفر گفتنام

همه با گريه التماس كردنام به خدافراموشت كنم و دلم يكم اروم بگيره...

همه تب ولرز كردنام ...

همه قرص هاي رنگارن ارامبخش...

همه وهمه ...

مي بيني؟

من بي اندازه دوست داشتم و

تقاص اين دوست داشتن هم "به اندازه"پس دادم...

ديگه بسه ...

حتي فكر برگشتن اون روزهاي سياه...منو از پا در مياره!

چه برسه به اينكه دوباره تكرار بشه...

پس

گوشي رو خاموش ميكنم

تو دلم ميگم : خداحافظ....براي هميشه

عزيزهميشگي دلم !

اشكامو پاك ميكنم وبا لبخندي تلخ

از اتاقم ميرم بيرون ...

 

 

asal بازدید : 25 پنجشنبه 10 بهمن 1392 نظرات (1)

عشق چيست؟

 

 

 

ازپرنده آسمان پرسيدم عشق چيست؟

 

 

پاسخم داد ((رهايي))

 

 

ازجغد شب پرسيدم

 

 

به من گفت:((تنهايي))

 

 

 

ازگل سرخ پرسيدم

 

 


گفت:نمي دانم

 

 

 

واگرازمن بپرسي.خواهم گفت

 

 

 

احساس بين من وتو

 

 

وتو چه ميگويي!!!؟

 

 


 

 

کاظم بازدید : 21 دوشنبه 30 دی 1392 نظرات (0)

 

مردی ديروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.

 

سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم ؟

 

- بله حتماً.چه سئوالي؟

 

- بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟

 

مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سئوالي ميكني؟

 

- فقط ميخواهم بدانم.

 

- اگر بايد بداني ‚ بسيار خوب مي گويم : 20 دلار

 

پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : ميشود10 دلار به من قرض بدهيد ؟

 


 

 

کاظم بازدید : 23 شنبه 28 دی 1392 نظرات (1)

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, لباسهام رو عوض کردم و بعد بهش گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم....


کاظم بازدید : 19 شنبه 14 دی 1392 نظرات (0)

 

زندگی با بهترین عشق دنیا

 


 در یکی از دوستان صمیمی ام در تعطیلات پیش من آمد و چند روزی را در خانه ام مهمان بود. همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود.این روزها، از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم.

 

دوستم با دیدن چهره استخوانی من، شوخی کرد و گفت: «عزیزم، زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم.» از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم: «عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»

 

دوستم با همدردی به من گفت: «چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی. غذا می پزی، لباس می شوری، بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری، چه روز بارونی چه آفتابی ، کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه. از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.»

 

 

 

دوستم آهی کشید و باز گفت: «بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره. عزیزم، منو نگاه کن. چه برای کار چه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم.» از حرف های دوستم بسیار خندیدم و گفتم: «درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من.» دوستم خندید و گفت: «خوشحالی؟ داری خودتو فریب می دهی؟»

 

جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک درباره ی پسرم براش تعریف کردم. گفتم: چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد، در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده می خورد. خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد. اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد. چون می خواست اونو به خونه بیاره تا منم مزه اش رو امتحان کنم. هنوز صحنه ای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد و با هیجان منو صدا کرد، تو ذهنم باقی مانده و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم می شه.»

 

دوستم از حرف های من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت. من ادامه دادم:
پریروز، برای معالجه ،پسرم را به بیمارستان بردم. دکتر بهش گفت: پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه. پسرم پرسید: دکتر، پس اگر مادرم مریض بشه می تونه از خون من استفاده کنه، درسته؟ دکتر جواب داد: آره پسر باهوش. پسرم بی درنگ به من گفت: مامان خیالت راحت باشه اگه مریض بشی از خون من استفاده می کنی و زود خوب می شی.

 

با شنیدن حرف های پسرم، آدم های اطرافم با غبطه به من نگاه کردند و گفتند: با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید. حرف هایم که تمام شد، دیدم صورت دوستم از اشک خیس شده است. به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت می برم. تو نمی توانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی. اما عزیزم باور کن که زندگی با بچه ها زندگی با بهترین عشق در دنیاست.»

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 76
  • کل نظرات : 43
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 23
  • بازدید امروز : 20
  • باردید دیروز : 35
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 55
  • بازدید ماه : 300
  • بازدید سال : 3,856
  • بازدید کلی : 9,086
  • کدهای اختصاصی