loading...
عاشقانه
کاظم بازدید : 25 شنبه 14 دی 1392 نظرات (0)

داستان " عشق و دیوانگی "

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا” قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا”
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم….

برای دیدن ادامه این داستان و داستانهای دیگر به ادامه مطالب برید

کاظم بازدید : 37 شنبه 14 دی 1392 نظرات (0)

اولش زیر بار نرفتم

یه چند مدتی چت کردیم بعدش  مخالف میل باطنیم شمارمو بهش دادم

 جواب یکیو دادم

 هر روز بی توجه تر میشدم و اون وابستهتر

تا اینکه یه روز با بغض گفت نرجس من تورو واسه دوستی دو روزه نمیخوام

چرا نمیخوای بفهمی؟/

گفتم خب که چی؟

گفت یعنی میخوام برای همیشه کنارم باشی.

گفتم فعلا زوده برای این حرفا

گفت من امسال دارم برای کنکور میخونم

در ضمن 4 ماهه باهمیم کجاش زوده؟

ازم خواست بهش یه فرصت بدم منم اینکارو کردم

کم کم سعی کردم بهش دل ببندم

هر روز بیشتر دلبسته میشدم

کم کم ازش خوشم میومد...

 

برای دیدن ادامه این داستان وداستانهای دیگه به ادامه مطالب برید

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 76
  • کل نظرات : 43
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 35
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 345
  • باردید دیروز : 146
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,975
  • بازدید ماه : 2,558
  • بازدید سال : 6,114
  • بازدید کلی : 11,344
  • کدهای اختصاصی